Monday, November 30, 2009

اعتراف


فکر می کنم زمان آن رسیده است که اعتراف کنم.اعتراف کنم که مدت هاست افتاده ام در بیراهه و آنقدر جلو رفته ام که گم شده ام.مدت هاست که هر چه می سازم برای دلخوشی دل دیگری است.مدت هاست که در این بیراهه جلو می روم اما دیگر این من نیستم که گام بر می دارم،این بیراهه است که مرا به جلو می کشاند.مثل باتلاقی شده که آدم را در خود می کشد.گاهی چیزی به دستم می دهد و من نمی دانم که این دستاوردها به چه کاری خواهند آمد،اصلا خوب هستند یا بد.باید اعتراف کنم که جرأت بازگشت ندارم.جرأت ندارم که هر چه به دست آورده ام،هر چه را که ساخته ام نابود کنم و این بار برای دلخوشی دل خودم شروع به ساختن کنم.



Wednesday, November 25, 2009

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت


با این اعتیادی که پیدا کردم نمی دونم فردا چه بلایی سرم میاد.احتمالا اولش باید استخون درد و بدن درد و اینا باشه.خدا کنه آخرش کارم به جوب خیابونا نکشه.

پ.ن:یک سال پیش در چنین روزی ای دی اس ال به خانه ما آمد و الان تمدید نشده.


Monday, November 23, 2009

خودخواهی


فکر می کردم که چرا وقتی کسی از شعر یا داستانی که من پسندیده ام،خوشش نمی آید،ناراحت می شوم.این از خودخواهی بشر است که می خواهد همه مطابق فکر و ذوق وسلیقه او زندگی کنند.وگرنه تو از یک شعر،داستان یا نقاشی لذتت را ببر.به تو چه که مردم به آن بی اعتنا هستند.اما همه این بی اعتنایی را توهینی به خود تلقی می کنند.و بدتر از آن این است که مردم عادی این توقع و تحمیل را به کوچکترین مسائل زندگی روزانه هم می کشانند:با همان تیغی صورتت را بتراش که من می تراشم.به همان سلمانی برو که من می روم.همان روزنامه را بخوان که من می خوانم.

(یادداشت های شهر شلوغ،فریدون تنکابنی)



عوضعلی هم رفت


خدا بیامرزه این کردانو.تا وقتی بود یه جور می خندیدیم از دستش،حالا هم که مرده یه جور دیگه.هر بلاگی می ری یه پست مفرح راجع بهش هست.

پ.ن:این خبرگزاری های نامرد نکردن برای شادی روح اون بنده خدا هم که شده بگن دکتر علی کردان به دیار باقی شتافت.حالا چی می شد مگه؟فوقش این بود که ملت دوزار بیشتر می خندیدن دیگه!




Thursday, November 19, 2009

غصه


توی این خانه هم که  نمی شود دو دقیقه غصه خورد.تا می آیی بساط غصه ات را پهن کنی،یکی یکی می آیند،دست می گذارند روی شانه ات،می گویند اینقدر غصه نخور،این بساط را جمع کن اصلا.نمی گذارند بنشینم یک دل سیر غصه بخورم تا خوب شوم.
مثل دندانی می ماند که پوسیده،خالی شده.باید پرش کرد.نباید گذاشت همین جوری خالی بماند.در دل آدم هم گاهی حفره درست می شود.این حفره ها را هم نباید گذاشت خالی بمانند.باید غصه خورد و پرشان کرد.


Wednesday, November 18, 2009

:(((((((((((((((((


1.باتری لپ تاپم سوخت.2.حال خودشم خرابه.3.آی پاد تاچ خریدم،بیشتر از سی ثانیه از وصل کردنش به کامپیوتر نگذشته بود که رفت به حال کما و تا این لحظه برنگشته.آخه چرااااااااااااااا؟؟؟؟؟چرا همیشه همه بلاها با هم میاد سرم؟

پ.ن:باز خوبه داداشم هست که بیاد به دادم برسه وگرنه که الان مرده بودم.



Tuesday, November 17, 2009


خدا هم مثل ما شش روز کار می کند و یک روز استراحت.کار آفرینش اما تعطیل شدنی نیست و در نبود خدا هم ادامه دارد.این اشتباهات و خراب کاری ها هم به خاطر همین باید باشد.به خاطر همان روزهایی که خدا بالای سر کار خودش نیست.


Monday, November 16, 2009

خوب باشید


وودی آلن می گه:"در دنیا دو جور آدم وجود داره،آدم های خوب و آدم های بد.آدم های خوب شبا خیلی خوب می خوابن،اما آدمهای بد می دونن که از ساعت های شب استفاده های بهتری هم میشه کرد."حالا از من به شما نصیحت که سعی کنید آدم خوبی باشید.اصلا همه همین انتظارو از شما دارن.حتی سازمان آب که نصفه شب ناغافل آبو قطع می کنه تا منِ بد رو اصلاح کنه.شما هم اگه نصفه شب به قول مرثا بعد از یک کار مهم ببینید آب قطع شده دیگه خودتونو اصلاح می کنید.




Saturday, November 14, 2009

The Golgota



خیلی حال می ده وقتی یک ماه از تولدت گذشته بازم کادو بگیری.این آخری خیلی خوب بود.پازل.هوراااااا


Friday, November 13, 2009

نفرت


نفرت ها را خوب است بریزیم دور همیشه.اما اگر خواستی نفرتی را در قلبت نگه داری،نفرتی را نگه دار که واقعی باشد.یک نفرت درست و حسابی.این نفرت های ناچیز که با مرگ یا بیماری شخص منفور کم شود ارزش به خاطر سپردن ندارد.


Thursday, November 12, 2009

ساعت سه


ساعت سه برای هر کاری که آدم می خواهد بکند،همیشه یا خیلی دیر است یا خیلی زود.لحظه ای غریب در بعد از ظهر.
(تهوع،ژان پل سارتر)


Wednesday, November 11, 2009


این روزها که به بهانه درس خواندن در کتابخانه می روم به دانشگاهی که دیگر رسما کاری ندارم در آن،یاد جوانی های خودمان می افتم که می گفتیم فلانی مگه درسش تموم نشده،عجب سیریشیه،باز که همه اش این جا پلاسه؟!حالا خوب حال آن سیریش ها را می فهمم.کتابخانه اش بهانه است.می روم چون هنوز آدم های دوست داشتنی ای هستند که می خواهم گرم در آغوش بگیرمشان تا وقت هست،تا سرنوشت راهمان را آنقدر دور نکرده که این دیدارهای هفته به هفته هم از دستمان برود.می خواهم تا وقت دارم این دانشگاه را که مثل خانه ای دوستش دارم خوب ببینم،از آن در پنجاه تومانی اش و تندیس فردوسی ادبیاتش تا در و دیوارها و کلاس های دانشکده خودمان.

پ.ن1:این چند روز که نیامدم دلم برای کنج اتاقم تنگ شده بود!
پ.ن2:چقدر خوب است وقتی دلت گرفته و حال بیرون رفتن نداری و کز کرده ای توی خانه یکی دو نفری باشند که سراغت را بگیرند،نگرانت شوند،حالت را بپرسند.آدم دیگر هوس گم و گور شدن نمی کند.


آب های زیر کاه


از این آدم های  به اصطلاح آب زیر کاه دیده اید حتما.همان ها که از بیم قضاوت های دیگران حقیقت های زندگی شان را مخفی می کنند یا حتی وارونه جلوه می دهند.حتی به نزدیکترین کسانشان،اعضای خانواده،صمیمی ترین دوستان و کسی چه می داند شاید به خودشان هم دروغ می گویند.این ها را که می بینم خوشحال می شوم از این که یکی از آنها نیستم.یعنی اصلا بلد نیستم مثل آنها باشم.هر چند گاهی گفتن حقیقت گران تمام می شود،اما بهتر است آدم این هزینه ها را بپردازد.می دانید این جور آدم ها یک روز پشت این نقابی که جلوی صورتشان گرفته اند نفسشان بند می آید و خفه می شوند.


Monday, November 9, 2009


این روزها شرایط در کشور ما به گونه ای شده است که افرادی که از معلولیت های جسمی و روانی رنج می برند به خاطر این تفاوت ها از جامعه رانده می شوند.حامیان ا.ن از جمله این افراد می باشند.اما یادمان باشد این افراد مجرم نیستند.آنها بیمار هستند و برای بهبودی به کمک و توجه و دلسوزی ما نیاز دارند.با آن ها مهربان باشیم!


Friday, November 6, 2009

سلام


من متنفرم از این تعارف های الکی،لبخندهای زورکی.از سلام کردن به کسایی که حرف دیگه ای جز همون سلام نداریم به هم بزنیم یا سلام کردن به کسایی که ازشون بدم میاد ولی یه آشناییتی وجود داره این وسط که اگه سلام نکنی میگن عجب آدم بی ادبی.ولی ترجیح می دم بهم بگن بی ادب تا این که ریاکارانه به کسی که ازش متنفرم لبخند بزنم و سلام کنم.

پ.ن:من نمی تونم این جا کامنت بذارم،یعنی جواب کامنت بدم.فکر کنم زیر سر مریم باشه.تا حالا اون نمی تونست این جا بکامنته،حالا که اون می تونه من نمی تونم!!


Wednesday, November 4, 2009


در پایان همه اندیشه ها و تجربه هایم به این نتیجه رسیده ام که مردم دو گروه اند:
آن ها که می توانند خود را گول بزنند و آن ها که نمی توانند.
توده مردم،اکثریت مردم-عوام کالانعام و حتی بسیاری از خواص-از گروه اول اند.و برگزیدگان،رهبران راستین و هنرمندان واقعی و شهیدان،از گروه دوم.

(یادداشت های شهر شلوغ،فریدون تنکابنی)



مردی روی زمین افتاده و سرنیزه‌های بی‌شماری با بدنش مماس است. مرد تا بی‌حرکت است می‌انگارد که آزاد است. همین که می‌جنبد، سرنیزه‌ها به بدنش فرو می‌رود و پوست و گوشتش را می‌درد.
همین که کسی بخواهد کاری کند - هر کاری، درهر زمینه‌ای - نبودن آزادی و وجود فشار و خفقان را احساس می‌کند.

(یادداشت های شهر شلوغ،فریدون تنکابنی)



این که از دیروز تا حالا هر پونزده دقیقه یه بار این سرود "آمریکا،آمریکا،مرگ به نیرنگ تو" از تلویزیون پخش میشه ربطی به این داره که خواننده اش گفته راضی نیست این سرود از صدا و سیما پخش بشه؟!


Tuesday, November 3, 2009


فکر کنم قیافه ام شکل آدم های مستحق دردمند شده که وقتی وسط راه تو تاکسی یادم میفته که کیف پولمو خونه جا گذاشتم و باید برگردم،از یه طرف آقای راننده اصرار می کنه که عیب نداره و اصلا حالا که پول نداری بگو کجا می خوای بری از همون مسیر برم و از اون طرف مسافرای دیگه که اصلا بگو چقدر لازمت میشه ما می دیم بهت.


Monday, November 2, 2009


یک آدم هایی هستند در این دنیا که همین صرف بودنشان در کنارت آنجا که هستی می شود بهشت برایت،حتی اگر جهنم باشد و یک آدم هایی هم هستند که نبودنشان برایت جهنم می سازد،حتی اگر در بهشت باشی.