Wednesday, November 4, 2009


مردی روی زمین افتاده و سرنیزه‌های بی‌شماری با بدنش مماس است. مرد تا بی‌حرکت است می‌انگارد که آزاد است. همین که می‌جنبد، سرنیزه‌ها به بدنش فرو می‌رود و پوست و گوشتش را می‌درد.
همین که کسی بخواهد کاری کند - هر کاری، درهر زمینه‌ای - نبودن آزادی و وجود فشار و خفقان را احساس می‌کند.

(یادداشت های شهر شلوغ،فریدون تنکابنی)


No comments: