Thursday, November 19, 2009

غصه


توی این خانه هم که  نمی شود دو دقیقه غصه خورد.تا می آیی بساط غصه ات را پهن کنی،یکی یکی می آیند،دست می گذارند روی شانه ات،می گویند اینقدر غصه نخور،این بساط را جمع کن اصلا.نمی گذارند بنشینم یک دل سیر غصه بخورم تا خوب شوم.
مثل دندانی می ماند که پوسیده،خالی شده.باید پرش کرد.نباید گذاشت همین جوری خالی بماند.در دل آدم هم گاهی حفره درست می شود.این حفره ها را هم نباید گذاشت خالی بمانند.باید غصه خورد و پرشان کرد.


5 comments:

Solidus said...

غصه = از دست دادن فرصت ها. اما غصه سبب تفکر هم می شود که از این لحاظ خوب است. غصه دنیایی بزرگ دارد که میشود به راحتی در کوی و خم آن گم شد. غصه گورستان آرزوهاست. گورستانی که سخن از قابلیت ها و ارزش ها دارد. نسیمی که در این گورستان می وزد، یاد آور فرصت های تباه شده است. ای کاش نه آرزویی بود و نه غصه ای.

میعادرلجن said...

یاد چند پست قبل ترت افتادم. گفته بودی چه خوب است این که وقتی بی حوصله نشسته ای کنج خانه یکی دو نفر باشند که سراغت را بگیرند. می شود گفت نه این خوب است نه آن. بستگی دارد به حال آدم. از آن حس های عجیب است، این که بعضی وقت ها حتی نمی خواهی کنار کسی که دوستش داری باشی. برای من که معمولا برعکس است، وقتی میخ واهم نیست وقتی هست نمی خواهمش.
دانشگاه تهران درس نمی خوانم، اما ماهی یکی دوبار سر می زنم به ادبیات. از هیچ چیز تهران خوشم نمی آید، جز دانشکده ادبیاتش، و غم خاصی لعنتی بعدازظهر هایش که بد جور می چسبد به دل.
پ.ن: خوب می نویسی

یک مالیخولیایی said...

سولیدوس،من فکر می کنم لازمه گاهی به این گورستان سر زد،البته به شرطی که توش گم نشد

..........................

میعاد در لجن،خیلی وقتا برای منم پیش میاد که وقتی می خوام نیست و و....


پ.ن:ممنون،لطف دارید

مرثا said...

منم غصه دارم. از اون نوعش که دلم نمی خواد به کسی بگم. شایدم دلم می خواد. اما چون یه کم خصوصیه نمی گم به کسی! فعلا که هر چی فال حافظ می گیرم خوب در میاد، برام دعا کن. مرسی

یک مالیخولیایی said...

آخی،خوب شو زود مرثا جون