Tuesday, October 30, 2012


کاش یک "آی" بودم
تعریف شده دریک لوپ 
وهی می چرخیدم در آن روزهای خوب

Thursday, October 25, 2012


دنیا مثل یک قمارخانه می ماند. آدم یا باید یک گوشه بایستد و فقط تماشا کند و یا بیاید پای میز قمار. با همه ی دار و ندارش هم بیاید. چاره ای نیست. آدم باید برای به دست آوردن چیزهای خوب خطر کند. برای چشیدن لذت انسانیت باید خطر چشیدن درد حیوانیت را به جان خرید یا برای پیدا کردن دوست خطر زخم خوردن از دشمن را و یا برای یافتن عشق خطر بی تفاوتی ها را تجربه کردن

پ.ن
Savoir sourire
À une inconnue qui passe
N'en garder aucune trace
Sinon celle du plaisir
Savoir aimer
Sans rien attendre en retour
Ni égard, ni grand amour
Pas même l'espoir d'être aimé

یاد گرفتن لبخند زدن
به ناشناسی که می گذرد
بدون دنبال کردن رد پای ای
جز لذت
یاد گرفتن دوست داشتن
بدون انتظار هیچ چیز در عوض آن
نه احترام ونه عشقی بزرگ
و نه حتی امید برای دوست داشته شدن




 
 

Thursday, October 18, 2012


خسته ام
خسته ی کمی‌ خواب
کمی‌ خوابِ آرام
کاش مثل یک حلزون
به لحظه‌ای قبل بخزم

مچاله شوم
در صدفی که مرا از دنیا
مرا از شما جدا می‌‌کند
و بخوابم
و فراموش کنم
هر چه بر من گذشته
هر که از من گذشته
کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم
کاش وقت بیداری
مثل جنینی باشم
مچاله
بی‌ خاطره از دنیا
بی‌ خاطره از شما
کودکی باشم که می خندد
کودکی که هنوز از هیچ چیززندگی نمی ترسد
آه چه آرزویِ ناچیزی ‌ست
تولدی دوباره
برایِ آدمی‌ خسته


نیکی‌ فیروزکوهی

Tuesday, October 16, 2012


تمام شد، 25 سالگی ام. این زندگی شده مثل سریال های آبکی. هر سال مجبورم آب بیشتری ببندم تویش، شاید شبیه زندگی شود. امروز اما روز من است. امروزم را این رفقای دیوانه ی دوست داشتنی ام می سازند. خوشحالم

پ.ن: قانون زندگی این است که هرگاه احساس می کنیم همه چیز ما را گرفته اند، باز در می یابیم که هنوز چیزی برایمان باقی مانده است.   دخمه/ژوزه ساراماگو

 

Saturday, October 13, 2012


من نمی دانم آدم ها کی بزرگ می شوند. یعنی آیا مرزی هست مثلاً بین بچگی و بزرگی؟ من در خودم چنین مرزی نیافته ام هرگز و فکر می کنم درون همه ی آدم ها از همان اول، یک کودک و یک بزرگسال هست. بعضی از آدم ها از همان بچگی بزرگسال درونشان اکتیوتر است. بعضی ها هم تا پیری کودک شان کنترل امور را به دست دارد. برای من که در آستانه ی 26 سالگی ایستاده ام، کودکم حکم فرمایی کرده است همیشه. اما احساس می کنم آدم بزرگه ی درونم دارد آرام آرام خودنمایی می کند. من راستش می ترسم روزی بیاید که قدرت را دست بگیرد. نمی خواهم بزرگ شوم! 


Wednesday, October 10, 2012


شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟


Tuesday, October 9, 2012


پدر من متعلق به این شهر است، عمیقاً. از آن آدم هایی ست که مدام بوق می زند، مدام لاین عوض می کند و مدام شاکی است که این چه بدشانسی ای است که هر لاینی می رود بسته می شود! از آدم هایی که به نظرش بد رانندگی کنند، مثلاً بی خودی از او سبقت بگیرند انتقام می گیرد و... همین شکلی هم زندگی می کند. همیشه عجله دارد و همیشه گذشته را مرور می کند و حساب می کند که از آن یکی راه رفته بود زودتر نمی رسید؟ و من درست بر عکس، مال این جا نیستم اصلاً. پدرم عجله اش را اما تزریق می کند به آدم. همین می شود که گاهی به خودم می آیم و می بینم بی خودی دارم تند می روم، بی خودی فکر می کنم عقب مانده ام. کلافه می شوم. پدرم را می بینم که دارد پشت سرم بـــــــــوق می زند. من فکر می کنم پدرم در تمام این سال ها به جای من هم عجله کرده است، بوق زده است و لاین عوض کرده است. همین که شاهدش بوده ام برایم بس بوده. حالا دلم یک نفر را می خواهد که عجله نداشته باشد، تا برویم جایی که صدایی نباشد. من جاه طلبانه به دنبال آرامش می گردم


Monday, October 8, 2012


و شب برای نوشتن و زمزمه کردن خوش است. زمزمه ها دارم، با این همه شور خواندن مرا به بی راهه می کشد. غمی نیست، تو صدای مرا در بی راهه ها هم می شنوی، من از شب کنده شده ام، بر بلندای شب ایستاده ام و گاه فریاد زدن است. فریاد زدن، خاموش شدن و گریستن

هنوز در سفرم - سهراب سپهری
 

Sunday, October 7, 2012


من سر در نیاوردم. خیلی وقته که از خیلی چیزا سر در نمی یارم. حس می کنم یه موقعی، شاید تو خواب، آوردنم یه سیاره ی دیگه، شایدم یه دنیای دیگه. با ساختمونای بلند، با دود و سر و صدای زیاد، خیابونای شلوغ، پیاده رو های پر ازدحام، ازدحام آدم وآزار، ازدحام آدمایی که نمی فهممشون. من یادم نیست کی اومدم این جا ولی آخه من که این جا بچگی نکردم!

پ.ن : همین الان یه ای میل اومد، "عکس های ناناز و زیبا از فرشته ها" ویکی دیگه "راز رسیدن به ثروت و موفقیت". آدما چطوری از این چیزا سر در میارن؟!