Wednesday, July 21, 2010


آدم وقتی خودش را می زند به نفهمی خیلی چیزها می فهمد.آدم ها اگر فکر کنند با یک نفهم طرف هستند خیلی کارها می کنند که در غیر آن صورت نمی کنند.یعنی ذات خیلی از آدم ها را می شود در برخورد با یک نفهم یا کسی که آن ها فکر می کنند نفهم است،شناخت.من گاهی خودم را می زنم به نفهمی تا بفهمم.قبل تر ها وقتی می فهمیدم دلم می خواست انتقام بگیرم.ولی با انتقام گرفتن حالم بهتر نمی شد.بعد فکر می کردم می شود یک چیزی گفت که طرف شرمنده شود.بعد هم پشیمان شود.ولی آدم ها شرمنده نمی شدند.یا اگر می شدند پشیمان نمی شدند.چون ذات آدم ها عوض نمی شود.به هر حال من حالا فقط خودم را می زنم به نفهمی که آدم های بد ذات را بشناسم.همین.



Friday, July 9, 2010


اغلب وقتی حالم خوش نیست بیشتر خواب می بینم.خواب های عجیب و غریب که بر خلاف معمول همه اش یادم می ماند.و این شب ها مدام خواب می بینم.یک شب خواب می بینم که دارم در جاده چالوس رانندگی می کنم.سرعت ماشین خیلی زیاد است،ترمز هم  نمی گیرد.یک ماشین پلیسِ نمی دانم چه می افتد دنبالم و هی ایست می دهد و اخطار می دهد که شلیک می کند.حواسم پرت می شود،وقتی به خودم می آیم دارم سقوط می کنم توی دره.شب دیگر خواب می بینم که دارم شماره دوستانم را می گیرم.اما جواب همه تلفن هایم را اپراتور می دهد:"مشترک مورد نظر از ایران رفته است.لطفا مجددا شماره گیری نفرمائید."شب بعد خودم دارم از ایران می روم.هواپیما را در بین راه می دزدند.وقتی به مقصد می رسیم می فهمم در کره شمالی هستم و دیگر هم نمی توانم از آن جا خارج شوم.یک شب هم خواب می بینم که دارد انقلاب می شود.همه دارند می دوند.من هم.از یک نفر می پرسم تا کی باید بدویم.اول اشاره می کند به پشت سرمان.مردهایی که سر تا پا سیاه پوشیده اند دارند دنبالمان می کنند.بعد یک جایی را نشان می دهد جلوتر و می گوید اگر به آن جا برسیم دیگر دستشان به ما نمی رسد.آن وقت پیروز شده ایم.درست در یک قدمی آن جا که می رسم دستی از پشت می گیردم.یکی از همان سیاه پوش ها به من می رسد و چاقویش را در قلبم فرو می کند.من می میرم و بقیه به سلامت به مقصد می رسند.کنار جنازه ام می ایستم و با حسرت شادی مردم را تماشا می کنم....من این روزها دارم می ترسم ناخودآگاه.


Monday, July 5, 2010


دلم می خواد صدمین نفری باشم که لایک می زنم.وقتی 99 تبدیل می شه به 100+ آدم حس می کنه بیشتر از یه نفر تاثیر داره.