Sunday, August 24, 2014


احساس می کردم سندانی شده ام و سخنانت چون پتکی بر من کوفته می شود. طنین شان تا مدتی در گوشم می پیچید، به خصوص یک عبارت

کدام؟

این که تنها راه حفظ رناشویی ام، دست کشیدن از آن است. این یکی از گیج کننده ترین بیانیه هات بود. هر چه بیشتر درباره ش فکر کردم گیج تر شدم

پس باید منظورم را واضح تر بیان می کردم. فقط می خواستم بگویم زناشویی آرمانی، آن است که برای بقای هیچ یک از دو نفر،  ضروری نباشد... منظورم این بود که برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین، بی نیاز از حضور دیگری، زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت. تنها در این صورت است که بزرگ شدن دیگری برایش مهم می شود. پس اگر فردی نتواند از یک زناشویی دست بکشد، آن زناشویی، حکم مجازات را خواهد داشت


وقتی نیچه گریست - اروین یالوم


Sunday, November 24, 2013


شاخص دلتنگ کنندگی هوا : درشرایط اضطرار

Tuesday, November 19, 2013




این‌ روزهای لعنتی را دوست ندارم. اتفاقات بد طبق معمول پشت سرهم می‌افتند، پا به پای این سرماخوردگی‌هایی که آخری‌شان ضربه فنی‌ام کرد. اما از این سرماخوردگی‌ها، کلد استاپ خوردنش را دوست دارم. برای من اینطوری است، مدت کمی بعد از خوردنشان، به یک خواب ناگهانی خیلی عمیق می‌روم. (این درحالت عادی خیلی به ندرت اتفاق می‌افتد.) بعد از چند ساعت هم خیلی ناگهان، حتی یک ساعتی مثل ۷ صبح، بیدار می‌شوم، بدون اینکه دلم ذره‌ای خواب بیش‌تر بخواهد. (این یکی که اصلا ممکن نیست بدون کلد استاپ اتفاق بیفتد.) و از این خواب‌های عمیق، خواب بد ندیدن‌هایش را دوست دارم. شاید هم چیزی یادم نمی‌ماند که به هر حال خوب است.
و از این روزهای لعنتی دوشنبه‌هایش را دوست دارم. خنده‌های از ته دلش سر کلاسی که استادش یک پا استند آپ کمدی است و فهمیدن چیزهایی که بعدش آدم یک اوممممی با خودش می‌گوید. (از آن‌هایی که جویی در آن قسمتی که دائرة المعارف خریده بود میگفت!) و از این دوشنبه‌ها، دوشنبه‌ای را که خوشحالی یک دوست واقعی بعد از شنیدن یک خبر خوب یک جور عجیبی خوشحالم کرد. انگار که یک قرص غم استاپ انداخته باشم بالا! من این روزهای لعنتی را دوست ندارم، هر چند آن‌قدرها هم بد نیستند.

Friday, May 3, 2013


آدم ها گاهی دروغ می گویند تا یک نخ ارتباطی را حفظ کرده باشند. یعنی با خودشان می گویند تا وقتی که این نخ باریک و آسیب پذیر بشود یک رشته نخ محکم می توان حقیقت تخریب گر را از جلوی راهش برداشت و این یکی از بدترین نوع دروغ است. من فکر می کنم یک رابطه اگر قرار است ماندگار شود باید از همان اول، از همان وقتی که به باریکی یک نخ است باید آنقدر قوی باشد که تاب تحمل هر حقیقتی را داشته باشد
  

Sunday, January 20, 2013


چیزی شبیه به این، در لحظه ای که حواسم نبوده، دستی بلندم کرده و درست در وسط صحنه نمایشی گذاشته مرا. صحنه ی تاریکی که تنها شعاع نور، نور افکنی است که مرا تعقیب می کند. و تماشاچیانی که هر حرکتم را به تماشا نشسته اند و من در حسرت محو شدن از نگاه ها و غرق شدن در تاریکی آرام


Thursday, November 22, 2012


هودرر: می بینی! خوب می بینی! تو انسان ها را دوست نداری. فقط اصل ها را دوست داری
هوگو: آدم ها؟ چرا دوستشان بدارم؟ مگر آن ها دوستم دارند؟
هودرر: در این صورت چرا پیش ما آمده ای؟ کسی که انسان ها را دوست نداشته باشد، نمی تواند به خاطر آن ها بجنگد
هوگو: به این دلیل وارد حزب شدم که آرمانش به نظرم درست رسید و موقعی که دیگر آن طور نباشد از حزب بیرون می روم. اما انسان ها، نه از لحاظ چیزی که هستند، بلکه از لحاظ چیزی که می توانند بشوند مورد توجهم قرار می گیرند
هودرر: و من آن ها را برای آنچه هستند دوست دارم. با تمام کثافت شان، تمام عیب هایشان...پسرم، من تو را خوب می شناسم. تو از انسان متنفری، چون از خودت نفرت داری...تو نمی خواهی دنیا را عوض کنی، می خواهی نجاتش بدهی

دست های آلوده / ژان پل سارتر

 

Tuesday, November 20, 2012


چیزی در او هست که مجابم می کند. اما نمی دانم چیست. یک چیز راز آلوده. شاید هم رازی در کار نیست. مثل لوح اژدها در دستان پاندای کونگ فو کار! هر چه هست دیگر دستم به اما و اگرهایم نمی رسد


Sunday, November 4, 2012


همه چیز دارد خوب پیش می رود. همه چیز به جز من، که اصلاً پیش نمی روم. که دارم در جا می زنم، مات و گنگ و خسته. حتی این پاییز هم فایده ای نداشت به حال خسته ام. من که همیشه تشنه ی آمدن پاییز بوده ام، حالا فقط سردم است. این سرما حسرت گرمای تابستان را به دلم گذاشته. گرما که نه، مرداد داغ می خواهم، داغی ای که بسوزاندم. و این در حالی است که همه چیز دارد خوب پیش می رود. اصلاً مثل آن که در بهشت باشم. راستی نکند مرده باشم؟! بهشت خیلی خوب است ولی فکر کنم تنها اشکالش این باشد که کمی دیر فرا می رسد برای ساکنانش . متاسفانه آن ها همه قبلاً مرده اند


Friday, November 2, 2012


می دانید علامت تعجب خیلی بهتر از علامت سؤال است. دانستن یک چیز عجیب، حالا هر چقدر هم که می خواهد عجیب باشد، بهتر از ندانستن است. بعد علامت تعجب ها معمولاً یک بَک گراندی دارند، مثل خنده،خشم، تنفر، گریه و ...آدم فقط تعجب نمی کند،  تکلیف خودش را هم می داند . این وضعیت، حتی اگر تعجب با تلخ ترین احساس ممکن گره خورده باشد بهتر از وضعیت بلاتکلیفی ندانستن است. و حس خیلی خوبی است وقتی یک نفر علامت سؤالت را تبدیل می کند به علامت تعجب، آن هم با بک گراند خنده. آدم ها معمولاً رفتارهای عجیب و غریب شان را توضیح نمی دهند. یعنی بیشتر وقتی نمی خواهند در یک موقعیتی توضیح بدهند عجیب و غریب رفتار می کنند و بدترش این که هزار سال هم که بگذرد و موقعیت کلی عوض شود برنمی گردند برای توضیح دادن.  بعد این به نظر من خیلی غنیمت است که یک نفر برگردد و توضیح بدهد. حالا گیریم که توضیحش عجیب تر از رفتار مربوطه باشد. - آنقدر که هی بیشتر تعجب می کنم و بیشتر خنده ام می گیرد.- ولی به هر حال علامت تعجب خیلی بهتر است. طوری که حاضرم صد تا علامت تعجب بگیرم در ازای فقط یک علامت سؤال


Tuesday, October 30, 2012


کاش یک "آی" بودم
تعریف شده دریک لوپ 
وهی می چرخیدم در آن روزهای خوب