Thursday, May 27, 2010

عینک


خیلی سخت است که آدم خودش را بشناسد.خیلی وقت ها باید از خودت خالی شوی و از بیرون،جایی دورتر خودت را ببینی یا گاهی لازم است خودت را با بقیه آدم ها مقایسه کنی تا عیب و ایرادهای خودت را پیدا کنی.آدم ها خیلی وقت ها اصلا بی خبرند از خودشان.مثلا اول دبیرستان که بودم فهمیدم چشمم ضعیف است و به عینک شماره دو احتیاج دارم.حالا مدتی است که احساس می کنم دنیا را یک جور دیگری می بینم اصلا،مثل بقیه نیست دیدنم.احساس می کنم این که من می بینم تار است.شاید به عینکی نیاز دارم که همه چیز را واضح  کند برایم.



Tuesday, May 18, 2010

گفت وگو


تنها آمریکایی این کافه ام
باقی ژاپنی هستند
(منطقی،توکیو)
من انگلیسی حرف می زنم
آن ها ژاپنی
(طبیعتا)
سعی می کنند انگلیسی صحبت کنند
آسان نیست.
اصلا ژاپنی بلد نیستم 
کاری از دستم بر نمی آید.
...
دوباره تنها هستم 
این حس را قبلا هم داشته ام
در ژاپن،در آمریکا
هر جایی که نمی فهمی دیگران
از چه حرف می زنند!

لطفا این کتاب را بکارید - ریچارد براتیگان


Thursday, May 13, 2010


من خیال می کنم ما آدم ها را بیشتر از آن که مرگ می کشد،می کشیم.مثلا تا وقتی که بود می گفتیم "خونه مامان بزرگ اینا" ولی حالا همه حواسشان را جمع می کنند موقع صحبت کردن درباره آن و می گویند "خونه عمه اینا".حالا که اصلا قرار است خرابش کنند و بسازندش.لااقل تا موقعی که هنوز گلدان های یاس هست و باغچه و گل های دیگر برای من همان هست که بود.



Wednesday, May 12, 2010


فکر کنم دانشگاه تهران تنها دانشگاهی است که می شود شال سرت باشد و کسی گیر ندهد به تو و شالت و فکر کنم پارسال همین موقع ها بود که شروع کردند به گیر دادن.نگهبان هایی که می گفتند این جا قانون دارد و شما تعهد داده اید رعایتش کنید و معلوم نبود کدام قانون و تعهد را می گویند.خلاصه که مجبور شدم دشمن قدیمی را سرم کنم باز.دشمنی ام با مقنعه از زمانی شروع شد که وقت مدرسه رفتنم رسید و گفتند باید این را سرت کنی.من هم گفتم ترجیح می دهم بی سواد بمانم اما این را سرم نمی کنم.آخرش هم دلم به حال پدر و مادرم سوخت که کلافه و مستآصل شده بودند و نمی دانستند چه کار باید بکنند.بگذریم.پارسال خرداد خیلی زود آمد و شال هایمان را به ما بازگرداند.حالا شنیده ام که باز همان بازی مسخره را شروع کرده اند و ما را درعجب انداخته اند از نادانی شان و بیشتر از آن از فراموش کاری شان.




Tuesday, May 11, 2010


و ما به شما یاد می دهیم
که چه چیزی را ندانید
و کدام خاطره ای خوش تر است.
خواب دیدن
اینطوری که شما می بینید
اصلا به صلاحتان نیست.
اشک
اینطورها که شما می ریزید - قطره قطره - اصلا معنا ندارد.
به غلغل چشمه نگاه کنید
مگر از اندوه است؟!
و ما به شما یاد می دهیم
که چه رویاهایی چه زمان هایی خوش تر است
در صورت مردودی
البته چاره نیست
به جهنم نیز می روید.
پایان تنفس!
به سلول هایتان برگردید.


"شمس لنگرودی"


Saturday, May 8, 2010

ماشین عزیزتر از جان


موجوداتی به غایت عجیب که جانشان را می دهند برای فرزندشان ولی ماشین شان را نمی دهند دست فرزندشان.



از همان اولش نمی خواستم ناشناس بنویسم.آدرسم را گذاشتم جلوی چشم که هر کس خواست بیاید و بخواند.اصلا به بعضی ها هم مستقیما گفتمش.هیچ ابایی نداشتم که کسی تناقضی ببیند در آنچه هستم و آنچه فکر می کرده باید باشم.اصلا می خواستم اگر تناقضی هست دیده شود.ولی آدمها همیشه می خواهند بیشتر بدانند.به دنبال مصداق های عینی نوشته هایت هستند؛چه کسی را می گفتی؟چه اتفاقی؟چه سالی؟چه ساعتی؟....اگر درباره چیزهایی نوشتم که هیچ وقت حرفش را نزده ام،معنی اش این نبود که حالا می خواهم درباره اش حرف بزنید.نوشتم که بهتر بشناسیدم،بیشتر،نه این که تسخیرم کنید.حالا دارم فکر می کنم که این جا را ول کنم بروم جای دیگری و نمایش بالماسکه ای راه بیندازم.مطمئن نیستم.حال آدمی را دارم که درد دارد ولی نمی خواهد مسکن بخورد.چون مسکن ضرر دارد ولی درد نه.بر خلاف معمول که ترجیح می دهم ضرر کنم اما درد نکشم این بار می خواهم تا جایی که می توانم درد بکشم ولی ضرر نکنم!




Thursday, May 6, 2010

من؟


گاهی باورم نمی شه که این منم،همین که وقتی هزار جور غم وغصه داره عین آدم های بی خیال می تونه هرهر بخنده،یا اونی که وقتی دلش می خواد بگه خیلی نامردی به حرمت رفاقت چیزی نمی گه و به طرز احمقانه ای انتظار می کشه که شاید طرف خودش از رو بره و فقط یه کلمه بگه ببخشید ولی...،یا اونی که مطمئنه اگر تفنگ داشت ماشه رو تو مغز عوضی ای که تو خیابون مزاحمش شده می چکوند ولی وقتی بعدش یه جای خلوت گیر میاره و گریه می کنه مطمئنه که دلش می خواد هیچ تفنگی هیچ جای دنیا نباشه،یا اینی که انقدر خسته است که دلش می خواد تو این لحظه بمیره ولی فقط یه نفس عمیق تر می کشه که بیشتر زنده بمونه.




Monday, May 3, 2010


بعضی از آدمها هم هستند که اصلا حسابگر به دنیا می آیند.آدم ها برایشان حکم عدد را دارند،رابطه ها حکم جمع و تفریق.از این آدم ها باید دور شد.راحت معامله ات می کنند.کافی است حساب سود معامله از زیانش بالا بزند.