Wednesday, December 30, 2009


اون یکی که می خواست بزنه تو دهن دولت و دولت تعیین کنه،این یکی که دولت تعیین می کنه که هیچ،می زنه تو دهن ملت و ملت هم تعیین می کنه.ملتی رو که اومدن تو خیابون می زنه و می کشه و اسمشونو می ذاره مزدور و مزدور میاره می ریزه تو خیابون و اسمشونو می ذاره ملت.نمی دونم اگر عمرشون قد بده،نفرات بعدی چه ها می خوان بکنن!


Tuesday, December 29, 2009


شب شده بود.گفت هر کس می خواهد از این ظلمت استفاده کند و برود.و خدا رفت و الان مدت هاست که هر جا ظلمت می شود خدا غیبش می زند.


Friday, December 25, 2009


اونی که چیزی برای از دست دادن نداره همیشه این شانسو داره که چیزهای ارزشمندتری به دست بیاره!


Wednesday, December 23, 2009

روزهای بی خاطره


روزهایی که بی اتفاقی می گذرند،در ظاهر به کندی و در واقع به سرعت و بدون گذاشتن ردی از خودشان.هیچ بخششان نمی رود لابه لای خاطره ها،در این روزهای لعنتی است که خاطره ها رژه می روند جلوی آدم.خواستنی و زیبا اما دست نیافتنی.این جور وقت هاست که دلم می خواهد هر نشان و هر چیزی که یاد آور خاطره ای هست را نابود کنم.


Sunday, December 20, 2009


آدم ها همه خوب هستند.اصلا تک تکشان فرشته هستند.فقط باید بدانی با هر کدام چقدر فاصله داشته باشی.گاهی غریبه ها کار کوچکی برایت انجام می دهند که به نسبت غریبه بودنشان یک لطف خیلی خیلی بزرگ است و گاهی هم آشنایی از انجام یک کار کوچک برایت شانه خالی می کند.کاری که در مقابل تمام آنچه برایش انجام داده ای شاید بتوان گفت وظیفه است تا لطف.این ها را نباید گذاشت به حساب بد بودن آدم ها.این ها فقط به خاطر خریت خودمان است.مثل این است که به یک ماشین اوراق که اصلا هیچ چراغی ندارد زیادی نزدیک شوی و ناگهان ترمز کند و تو کاری از دستت برنیاید.




Thursday, December 17, 2009

آلزایمر


نمی دونم من مشکل دارم یا استادا که هر چی فکر می کنم می بینم هیچ وقت حرفاشون زیاد یادم نمی مونه.حداکثر چیزی که معمولا یادم میاد جمله های قبل از این جمله ی"خوب دیگه بریم سراغ درسمون"ه!


Tuesday, December 15, 2009

صدا وسیمای ما


مجری برنامه:بله،هموطنان زیادی با ما تماس گرفتن از نقاط مختلف کشور،حتی از قزوین و درباره نحوه شیوع این بیماری(آنفولانزای نوع A) سوال کردن.




نه،من آدم این جور زندگی کردن نیستم.مثل دوی استقامت می ماند.همه فقط و فقط می دوند.که اگر قرار باشد بایستند هیچ وقت نمی رسند.غصه ام می گیرد وقتی خودم را در بین این همه آدم می بینم.نمی توانم مثل آن ها باشم.من هیچ وقت نمی رسم!


Sunday, December 13, 2009

ناشناس


یه بنده خدایی هست،میاد اینجا با اسم ناشناس کامنت می ذاره.البته شما نمی بینین چون تائید نمی شه.از روحیه بالایی هم برخورداره.با این که تائید نمی شه باز میاد و تلاش می کنه.بنده خدا عقل ناقصی داره.همه اش چرت و پرت میگه.خواستم بگم برای شفای عاجلش دعا کنید.

پ.ن:رفقامون نمی تونن این جا کامنت بذارن،همین الان دلم لک زده واسه کامنت های دکتر کلوکم،اونوقت یه دیوونه پیدا می شه که می تونه کامنت بذاره.شانسه دارم؟

پ.ن2:ناشناس عزیز،الان گفتم برات دعا کنن.قول می دم هر وقت سلامتیتو کامل به دست آوردی و تونستی یه کامنت خوب بذاری تائیدت کنم!


Saturday, December 12, 2009

ندامت


و آنها که اول سخن گفتند بعد پشیمان شدند و آنها که نگفتند،پشیمان شدند.ندامت یک لغت بود در زیر آفتاب و باران و تاریکی و سال ها مجموع باران و آفتاب و تاریکی بود و این ها رنگ ندامت را شستند.برای چه پشیمان باید بود؟برای همه آنچه از دست رفته است؟یا برای آنچه به دست آمدنی نبود؟و یا برای قصه ای که در پایانش رسیدیم و هیچ کس درباره ی آغازش سخنی نگفت؟...در تالار بزرگ هر ندامت،از دست رفته ها و به دست نیامده ها در کنار هم می رقصند.

(بار دیگر شهری که دوست می داشتم،نادر ابراهیمی)



Tuesday, December 8, 2009

هیفده آذر،دانشگاه تهران


اتوبوس،اتوبوس آدم آورده بودند.عده ای اراذل اما بیشترشان یک مشت آدم در و دهاتی،یک مشت بی سر و پا،گشنه و بدبخت بودند که جهالت را با یک نگاه می شد در چهره هایشان خواند.آنقدر بدبخت بودند که وقتی بچه ها برای تحقیرشان پول به طرفشان پرت می کردند،خم شده بودند و پولها را جمع می کرند.به این سگ های دست آموز بدبخت چه می توان گفت؟مثلا بگویی آن که افسارت در دستش است آدم بده ی این قصه است؟سگ دست آموز که این حرف ها حالی اش نمی شود.اما آن هایی که این احمق ها را رهبری می کرند شبهات عجیبی به اربابشان داشتند.لبخندهای احمقانه شان وقتی سیل نفرت جمعیت به سمتشان می آمد همان لبخند تهوع آمیز ارباب بود.حکایت آنها فرق داشت با دسته اول.اما آنها را هم نمی شود نجات داد،که آگاهانه خود را فروخته اند.



کفتارها


انگار همیشه جایی کمین کرده اند.منتظرند و لحظه شماری می کنند که یک روز،یک جا از نفس بیفتی،فرو بریزی.مثل کفتار می مانند.هر لحظه ای در زندگی که به شکست نزدیک می شوی،پیش می آیند.اصلا روزی شان همین است.درمانده که شدی از کمین گاه می آیند بیرون،پوزخند می زنند و تحقیرت می کنند.بر بساط اندوهت،بساط شادی شان را بر پا می کنند و از شکستت لذت می برند.آری،هستند آدم هایی که حرفه شان لذت بردن از شکست دیگران است.