Wednesday, November 11, 2009


این روزها که به بهانه درس خواندن در کتابخانه می روم به دانشگاهی که دیگر رسما کاری ندارم در آن،یاد جوانی های خودمان می افتم که می گفتیم فلانی مگه درسش تموم نشده،عجب سیریشیه،باز که همه اش این جا پلاسه؟!حالا خوب حال آن سیریش ها را می فهمم.کتابخانه اش بهانه است.می روم چون هنوز آدم های دوست داشتنی ای هستند که می خواهم گرم در آغوش بگیرمشان تا وقت هست،تا سرنوشت راهمان را آنقدر دور نکرده که این دیدارهای هفته به هفته هم از دستمان برود.می خواهم تا وقت دارم این دانشگاه را که مثل خانه ای دوستش دارم خوب ببینم،از آن در پنجاه تومانی اش و تندیس فردوسی ادبیاتش تا در و دیوارها و کلاس های دانشکده خودمان.

پ.ن1:این چند روز که نیامدم دلم برای کنج اتاقم تنگ شده بود!
پ.ن2:چقدر خوب است وقتی دلت گرفته و حال بیرون رفتن نداری و کز کرده ای توی خانه یکی دو نفری باشند که سراغت را بگیرند،نگرانت شوند،حالت را بپرسند.آدم دیگر هوس گم و گور شدن نمی کند.


4 comments:

مرثا said...

الان حالت خوبه؟
خواستم خود شیرینی کنم....

یک مالیخولیایی said...

الان خوب خوبم
:)
مرسی مرثا جون

مریم صالح said...

نوستالژی.............پری خیلی دلم میگیره وقتی فکر می کنم دیگه تا چند وقت دیگه نمی تونم برم دانشگاه....واقعا مثل خونه ی آدم می مونه...بعضی وقتا که میرم یونی تازگیا دیگه از رد قدس نمیرم...از در اصلی میرم که همه جا رو خوب ببینم...چقدر دل کندن ازش سخته...احساس می کنم یه آدم عزیزو دارم از دست می دم

یک مالیخولیایی said...

آره مریم جون سخته ولی چه میشه کرد،مجبوریم دیگه