این روزهای لعنتی را دوست ندارم. اتفاقات بد طبق معمول پشت
سرهم میافتند، پا به پای این سرماخوردگیهایی که آخریشان ضربه فنیام کرد. اما
از این سرماخوردگیها، کلد استاپ خوردنش را دوست دارم. برای من اینطوری است، مدت
کمی بعد از خوردنشان، به یک خواب ناگهانی خیلی عمیق میروم. (این درحالت عادی خیلی
به ندرت اتفاق میافتد.) بعد از چند ساعت هم خیلی ناگهان، حتی یک ساعتی مثل ۷ صبح،
بیدار میشوم، بدون اینکه دلم ذرهای خواب بیشتر بخواهد. (این یکی که اصلا ممکن
نیست بدون کلد استاپ اتفاق بیفتد.) و از این خوابهای عمیق، خواب بد ندیدنهایش را
دوست دارم. شاید هم چیزی یادم نمیماند که به هر حال خوب است.
و از این روزهای لعنتی دوشنبههایش را دوست دارم. خندههای
از ته دلش سر کلاسی که استادش یک پا استند آپ کمدی است و فهمیدن چیزهایی که بعدش
آدم یک اوممممی با خودش میگوید. (از آنهایی که جویی در آن قسمتی که دائرة
المعارف خریده بود میگفت!) و از این دوشنبهها، دوشنبهای را که خوشحالی یک دوست
واقعی بعد از شنیدن یک خبر خوب یک جور عجیبی خوشحالم کرد. انگار که یک قرص غم
استاپ انداخته باشم بالا! من این روزهای لعنتی را دوست ندارم، هر چند آنقدرها هم
بد نیستند.
1 comment:
» یکبار بیل برای من تعریف کرد که روزی مادرش دربارۀ ماجرایی که چند سال پیش از آن، در دیدار با یکی از اقوام آنها رخ داده بود، صحبت میکرده است؛ بیل هم سرش را به علامت تأئید حرف مادر، به بالا و پایین حرکت داده و گفته است: «بله؛ فکر کنم من هم اون روز اونجا بودم». امّا مادر بیل به او میگوید: «نه! این ماجرا واسه حدود هشت سال پیشه؛ تو الآن ده ساله که مهمونی نرفتی!» »
شادمانه کردنِ تنهایی، یاداشت هایی باقی مانده از بیل دربک؛ ص8
ketabnak.com/comment.php?dlid=51822
mediafire.com/?rhms8hcadydhvx8
«چند سال پیش، جایی برای خودم یادداشت کردهام: «فعلاً به چهار چیز قائلم: خوردن، خوابیدن، کتاب خواندن و تظاهر کردن». از آن همه، فقط اعتقادم به این آخری باقی مانده است.»
همان، ص26
Post a Comment