Tuesday, October 9, 2012


پدر من متعلق به این شهر است، عمیقاً. از آن آدم هایی ست که مدام بوق می زند، مدام لاین عوض می کند و مدام شاکی است که این چه بدشانسی ای است که هر لاینی می رود بسته می شود! از آدم هایی که به نظرش بد رانندگی کنند، مثلاً بی خودی از او سبقت بگیرند انتقام می گیرد و... همین شکلی هم زندگی می کند. همیشه عجله دارد و همیشه گذشته را مرور می کند و حساب می کند که از آن یکی راه رفته بود زودتر نمی رسید؟ و من درست بر عکس، مال این جا نیستم اصلاً. پدرم عجله اش را اما تزریق می کند به آدم. همین می شود که گاهی به خودم می آیم و می بینم بی خودی دارم تند می روم، بی خودی فکر می کنم عقب مانده ام. کلافه می شوم. پدرم را می بینم که دارد پشت سرم بـــــــــوق می زند. من فکر می کنم پدرم در تمام این سال ها به جای من هم عجله کرده است، بوق زده است و لاین عوض کرده است. همین که شاهدش بوده ام برایم بس بوده. حالا دلم یک نفر را می خواهد که عجله نداشته باشد، تا برویم جایی که صدایی نباشد. من جاه طلبانه به دنبال آرامش می گردم


No comments: