Thursday, September 20, 2012


من دلم گرفته است.از این وبلاگی که درش را گِل گرفتند. از این که دل خوشی های کوچکمان هم هر روز کم و کم تر می شود. دلم گرفته است که آدم حسابی های این مملکت هر روز می روند برای همیشه. من خسته شده ام از معاشرت های ناگزیر با آدم های متعفن این روزها. از آدم های عقده ای که برای اثبات خودشان یا نمی دانم چه گند می زنند به زندگی ات. از آدم های طماعی که خیال می کنند زندگی میدان کارزار است و فاتحش هم کسی است که در پایان روز کلاه آدم های بیشتری را برداشته باشد. از آدم های هرزه ای که فقط به یک چیز فکر می کنند. من هر چقدر فکر می کنم می بینم چیز زیادی از زندگی نمی خواهم. اما این لعنتی هیچ کجایش شبیه زندگی نیست. نگویید آدم درخت نیست. آدم درخت نیست اما ریشه دارد. ریشه ی من اینجاست. من دلم نمی خواهد تا آخر عمر احساس یک فراری را داشته باشم. من خسته شده ام از این مرگ تدریجی که کار را تمام نمی کند

4 comments:

Unknown said...

مالیخولیایی عزیز، اولا که با دیدن اینکه پستی گذاشتی از ته دل خرسند شدم. توی دلم قندی آب شد. امیدوار بودم می شد برای همه ی آدم هایی که دلشون می گیره معجونی داشتم. می دادم و شاد می شدن و خوشحال. شاید هم اولین بار خودم امتحان می کردم. تموم چیزهایی که گفتی درسته. اما همه ی اون ها بستگی داره به اینکه از چه زاویه ای به قضیه نگاه کنیم. گاهی یک فراری بودن خیلی بهتره از یک برده بودن، از یک زندانی بودن و ریشه داشتن در یک باتلاق متعفن آدم رو مجبور می کنه حتی به قیمت خشک شدن تدریجی شاخ و برگهاشم دست به فرار بزنه. مرگ های تدریجی سختند. احساسات ما ضعیف تر. من دلم می خواد حرفاتو بزنی. تخلیه شدن روانی خیلی مهمه. گاه و بی گاه جایی باید برات باشه تا بتونی حرفهاتو بزنی و توی دلت نگهشون نداری. چون قلب های ما کوچکه و بی اندازه شکننده %‏

یک مالیخولیایی said...

ویشنوی عزیز همین که خوندی و مثل همیشه یه کامنت عالی گذاشتی خودش معجونیه..... گاهی احساس می کنم آچمز شدم،دلم میخواد کلن انصراف بدم از ادامه ی بازی...موافقم بات. نوشتن این حرفهای قلمبه شده خیلی تخلیه روانی خوبیه

Unknown said...

مالیخولیایی جونم حرفات جنس حرفای دل منه بیشتر بنویس چون به قلم اومدنشون به دلم ارامش میده! با اینکه ندیدمت اما دوست دارم :)
من خسته شده ام از معاشرت های ناگزیر با آدم های متعفن این روزها. از آدم های عقده ای که برای اثبات خودشان یا نمی دانم چه گند می زنند به زندگی ات. از آدم های طماعی که خیال می کنند زندگی میدان کارزار است و فاتحش هم کسی است که در پایان روز کلاه آدم های بیشتری را برداشته باشد. از آدم های هرزه ای که فقط به یک چیز فکر می کنند. من هر چقدر فکر می کنم می بینم چیز زیادی از زندگی نمی خواهم.

یک مالیخولیایی said...

مرسی مونای عزیز،پس تو هم با من هم دردی
:)
:*