Thursday, January 14, 2010


پادشاهی بود که در جنگی شکست خورده و اسیر شده بود.او آنجا در کنج اردوی فاتح بود.پسر و دخترش را دید که به زنجیر کشیده از جلویش می گذرند.گریه نکرد،چیزی نگفت.بعد از آنها یکی از خدمتکارانش را دید که می گذرد،او هم به زنجیر کشیده شده بود.پس بنای نالیدن و مو کندن گذاشت...می بینی،زمانهایی هست که آدم نباید گریه کند وگرنه ناپاک می شود.

تهوع - ژان پل سارتر


5 comments:

هادی (دست یخی) said...

زمانی برای
نگریستن
و
نگرسیتن

...

ماهی سیاه کوچولو said...

می دونی چقدر سخته نبازی ولی بازنده بدوننت و منتظر سرازیر شدن اشکت باشند ولی تو سرتو بالا بگیری و به برنده ظاهری تبریک بگی؟

The Knight of Darkness said...

با نتیجه گیری اصلا مشکل ندارم ولی با قسمت اول مشکل دارم رابطه هاش رو درک نمیکنم

یک مالیخولیایی said...

هادی،فکر کنم بهترین توصیفو گفتی


ماهی کوچولو،برنده شدن سخته دیگه،گاهی خیلی زیاد


شوالیه،خوب پادشاهه واسه خودش یا بچه هاش ناراحت نبوده،یعنی تو اون شرایط سخت فقط به فکر یه خدمتکاره بوده که این وسط اسیر شده،مثلا اگر به حال خودش می نشست گریه می کرد خیلی خفت بار بود....نمی دونم حالا مشکلت همین بود یا نه

The Knight of Darkness said...

ممنون حالا متوجه شدم، ولی بهتر بود اصلا گریه نمیکرد که دشمن ببینه