Saturday, October 24, 2009

خورشید


خیال نکن که نمی فهمم،داری سهم من از خودت را ذره ذره کم می کنی.درست مثل خورشید در حال غروب که نورش را ذره ذره از ما دریغ می کند و با این حال همیشه بی هوا شب می شود.اما تقصیر تو نیست.همه اش زیر سر آن غریبه هاست که لابد ساکن آن سر دنیا هستند و تو می خواهی برایشان طلوع کنی.


3 comments:

Solidus said...

نمیدونم چه استنباطی از این قطعه داشته باشم چون اصلا تو کانتکست نیست ولی برایم بیگانه هم نیست، برای همین شاید نا مربوط باشه چیزی که می خواهم به وسیله کامنت تقسیم کنم.

یک بار چنین جمله ای رو به یک نفر گفته بودم که زمانی در نظرم ارزشی کمتر از خورشید نداشت. متاسفانه هرگز نفهمید چی بهش گفتم. شاید هم فهمید!!
حالا اعتقادم بر این است که موضوع خورشید و غروب آن در هر موردی که می خواهد باشد. اصل، خورشید و غروب او نیست بلکه اصل آن است که از پس غروب حاصل می شود. خورشید آزادی غروب نخواهد کرد اگر من در حال طلوع باشم، خورشید علاقه نیز طلوع خواهد کرد اگر من نیز طالب طلوع باشم. شاید باید گفت خورشید تمثیلی از ارزش ها نمی تواند باشد چون نمی خواهم باور کنم که خورشید طبع انسانی قادر به غروب است، گاه پشت ابر پنهان میشود ولی غروب ...

مرثا said...

قشنگ بود

یک مالیخولیایی said...

سولیدوس،نمی دونم...شاید هم قادر به غروب نباشه ولی همین پشت ابر رفتنش هم وقتی آدم احتیاج بهش داره سخته

..............


مرسی مرثا جون