Sunday, October 12, 2025

فصل جدید - برلین

دلم مونده بن اما خودم ملده برلین شدم. حالا پنج ماهی میشه که اینجاییم. فکر کردیم به این تغییر نیاز داریم. نمیدونم جریان زندگی کشوندمون یا خودمون جریان زندگی رو کشیده بودیم. فکر میکردم باید با حقیقت چشم تو چشم بشم و این از بن ممکن نبود. آدم خودشو میکشونه تا اون سر دنیا حتی که چیزی عوض شه، اما عجیبه که دلت میمونه همونجا، عین یه بچه لجوج. فکر می کنم دل کندن از بن هم بخشی از چیزی بود که لازم داشتم بتونم انجامش بدم. هرچند که اصلا فکرشو نمی کردم انقدر سخت و دلخراش باشه. هنوز شبا خواب میبینم تو خونه بن هستم و بعد انگار متوجه میشم این غیرممکنه و تو خواب هم غصه میخورم. اینجا تو برلین زندگی برام راحت تر شده. همه انگلیسی حرف میزنن. تازه فهمیدم خیلی کارا که ازش فرار میکردم تو بن به خاطر استرس آلمانی حرف زدن بوده. نمیتونم بگم خوشحال ترم. احساسات پیچیده و متناقضی رو همزمان دارم تجربه می کنم. دلتنگی، غم، ذوق، شادی...آرامش اما هنوز پیدا نیست 

Sunday, August 24, 2014


احساس می کردم سندانی شده ام و سخنانت چون پتکی بر من کوفته می شود. طنین شان تا مدتی در گوشم می پیچید، به خصوص یک عبارت

کدام؟

این که تنها راه حفظ رناشویی ام، دست کشیدن از آن است. این یکی از گیج کننده ترین بیانیه هات بود. هر چه بیشتر درباره ش فکر کردم گیج تر شدم

پس باید منظورم را واضح تر بیان می کردم. فقط می خواستم بگویم زناشویی آرمانی، آن است که برای بقای هیچ یک از دو نفر،  ضروری نباشد... منظورم این بود که برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین، بی نیاز از حضور دیگری، زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت. تنها در این صورت است که بزرگ شدن دیگری برایش مهم می شود. پس اگر فردی نتواند از یک زناشویی دست بکشد، آن زناشویی، حکم مجازات را خواهد داشت


وقتی نیچه گریست - اروین یالوم


Sunday, November 24, 2013


شاخص دلتنگ کنندگی هوا : درشرایط اضطرار

Sunday, January 20, 2013


چیزی شبیه به این، در لحظه ای که حواسم نبوده، دستی بلندم کرده و درست در وسط صحنه نمایشی گذاشته مرا. صحنه ی تاریکی که تنها شعاع نور، نور افکنی است که مرا تعقیب می کند. و تماشاچیانی که هر حرکتم را به تماشا نشسته اند و من در حسرت محو شدن از نگاه ها و غرق شدن در تاریکی آرام


Thursday, November 22, 2012


هودرر: می بینی! خوب می بینی! تو انسان ها را دوست نداری. فقط اصل ها را دوست داری
هوگو: آدم ها؟ چرا دوستشان بدارم؟ مگر آن ها دوستم دارند؟
هودرر: در این صورت چرا پیش ما آمده ای؟ کسی که انسان ها را دوست نداشته باشد، نمی تواند به خاطر آن ها بجنگد
هوگو: به این دلیل وارد حزب شدم که آرمانش به نظرم درست رسید و موقعی که دیگر آن طور نباشد از حزب بیرون می روم. اما انسان ها، نه از لحاظ چیزی که هستند، بلکه از لحاظ چیزی که می توانند بشوند مورد توجهم قرار می گیرند
هودرر: و من آن ها را برای آنچه هستند دوست دارم. با تمام کثافت شان، تمام عیب هایشان...پسرم، من تو را خوب می شناسم. تو از انسان متنفری، چون از خودت نفرت داری...تو نمی خواهی دنیا را عوض کنی، می خواهی نجاتش بدهی

دست های آلوده / ژان پل سارتر

 

Tuesday, October 30, 2012


کاش یک "آی" بودم
تعریف شده دریک لوپ 
وهی می چرخیدم در آن روزهای خوب

Thursday, October 25, 2012


دنیا مثل یک قمارخانه می ماند. آدم یا باید یک گوشه بایستد و فقط تماشا کند و یا بیاید پای میز قمار. با همه ی دار و ندارش هم بیاید. چاره ای نیست. آدم باید برای به دست آوردن چیزهای خوب خطر کند. برای چشیدن لذت انسانیت باید خطر چشیدن درد حیوانیت را به جان خرید یا برای پیدا کردن دوست خطر زخم خوردن از دشمن را و یا برای یافتن عشق خطر بی تفاوتی ها را تجربه کردن

پ.ن
Savoir sourire
À une inconnue qui passe
N'en garder aucune trace
Sinon celle du plaisir
Savoir aimer
Sans rien attendre en retour
Ni égard, ni grand amour
Pas même l'espoir d'être aimé

یاد گرفتن لبخند زدن
به ناشناسی که می گذرد
بدون دنبال کردن رد پای ای
جز لذت
یاد گرفتن دوست داشتن
بدون انتظار هیچ چیز در عوض آن
نه احترام ونه عشقی بزرگ
و نه حتی امید برای دوست داشته شدن




 
 

Thursday, October 18, 2012


خسته ام
خسته ی کمی‌ خواب
کمی‌ خوابِ آرام
کاش مثل یک حلزون
به لحظه‌ای قبل بخزم

مچاله شوم
در صدفی که مرا از دنیا
مرا از شما جدا می‌‌کند
و بخوابم
و فراموش کنم
هر چه بر من گذشته
هر که از من گذشته
کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم
کاش وقت بیداری
مثل جنینی باشم
مچاله
بی‌ خاطره از دنیا
بی‌ خاطره از شما
کودکی باشم که می خندد
کودکی که هنوز از هیچ چیززندگی نمی ترسد
آه چه آرزویِ ناچیزی ‌ست
تولدی دوباره
برایِ آدمی‌ خسته


نیکی‌ فیروزکوهی

Wednesday, October 10, 2012


شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟


Monday, October 8, 2012


و شب برای نوشتن و زمزمه کردن خوش است. زمزمه ها دارم، با این همه شور خواندن مرا به بی راهه می کشد. غمی نیست، تو صدای مرا در بی راهه ها هم می شنوی، من از شب کنده شده ام، بر بلندای شب ایستاده ام و گاه فریاد زدن است. فریاد زدن، خاموش شدن و گریستن

هنوز در سفرم - سهراب سپهری