دلم مونده بن اما خودم ملده برلین شدم. حالا پنج ماهی میشه که اینجاییم. فکر کردیم به این تغییر نیاز داریم. نمیدونم جریان زندگی کشوندمون یا خودمون جریان زندگی رو کشیده بودیم. فکر میکردم باید با حقیقت چشم تو چشم بشم و این از بن ممکن نبود. آدم خودشو میکشونه تا اون سر دنیا حتی که چیزی عوض شه، اما عجیبه که دلت میمونه همونجا، عین یه بچه لجوج. فکر می کنم دل کندن از بن هم بخشی از چیزی بود که لازم داشتم بتونم انجامش بدم. هرچند که اصلا فکرشو نمی کردم انقدر سخت و دلخراش باشه. هنوز شبا خواب میبینم تو خونه بن هستم و بعد انگار متوجه میشم این غیرممکنه و تو خواب هم غصه میخورم. اینجا تو برلین زندگی برام راحت تر شده. همه انگلیسی حرف میزنن. تازه فهمیدم خیلی کارا که ازش فرار میکردم تو بن به خاطر استرس آلمانی حرف زدن بوده. نمیتونم بگم خوشحال ترم. احساسات پیچیده و متناقضی رو همزمان دارم تجربه می کنم. دلتنگی، غم، ذوق، شادی...آرامش اما هنوز پیدا نیست