Thursday, September 20, 2012


من دلم گرفته است.از این وبلاگی که درش را گِل گرفتند. از این که دل خوشی های کوچکمان هم هر روز کم و کم تر می شود. دلم گرفته است که آدم حسابی های این مملکت هر روز می روند برای همیشه. من خسته شده ام از معاشرت های ناگزیر با آدم های متعفن این روزها. از آدم های عقده ای که برای اثبات خودشان یا نمی دانم چه گند می زنند به زندگی ات. از آدم های طماعی که خیال می کنند زندگی میدان کارزار است و فاتحش هم کسی است که در پایان روز کلاه آدم های بیشتری را برداشته باشد. از آدم های هرزه ای که فقط به یک چیز فکر می کنند. من هر چقدر فکر می کنم می بینم چیز زیادی از زندگی نمی خواهم. اما این لعنتی هیچ کجایش شبیه زندگی نیست. نگویید آدم درخت نیست. آدم درخت نیست اما ریشه دارد. ریشه ی من اینجاست. من دلم نمی خواهد تا آخر عمر احساس یک فراری را داشته باشم. من خسته شده ام از این مرگ تدریجی که کار را تمام نمی کند